در پشت چار چرخه ی فرسوده ای، کسی
خطی نوشته بود:«من گشته ام نبود! تو دیگر نگرد نیست!»
این آیه ی ملال
در من هزار مرتبه تکرارگشت وگشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه ی بگو مگوی، می کشاندمش:
در جست وجوی آب حیاتی!
در بیکران این ظلمات آیا ؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟ دوست ؟...
ما نیز گشته ایم
و آن شیخ با چراغ همی گشت
آیا تو نیز، چون او، انسانت آرزوست؟؟
گر خسته ای بمان واگر خواستی بدان:ما را تمام لذت هستی به جست وجوست
پویندگی تمامی معنای زندگی ست
هرگز، نگرد! نیست، سزاوار مرد نیست......
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...
سلام
ممنون از اینکه به بلاگ من سر زدید
لطفا باز هم از بلاگ من دیدن کنید
اگه نظری دارید خوشحال میشم به من بگید
موفق باشید