کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

عاشقانه ها...!!!

تو مپندار که من غیر تو دلبر گیرم ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم
بعد صد سال اگر برسر قبرم گذری کفنم چاک دهم زندگی از سر گیرم




...
بی وفا باشی جفایت می کنند بی وفایی کن وفایت می کنند
مهربانی گرچه آیینی خوش است مهربان باشی رهایت می کنند



من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم
عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست اشتیاق است که هر لحظه به تو،من دارم



ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم ای دوست مبین به چشم دشمن ما را



این همه خونی که دنیا در دل ما می کند جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم



با تو از خاطره ها سرشارم با تو تا آخر شب بیدارم
عشق من دست تو یعنی خورشید گرمی دست تو را کم دارم



من در غم تو .تودر وفای دگری دلتنگ تو من تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روالی باشد من دست تو بوسم و تو پای دگری





آراسته آمد و چه آراستنی
پیراسته زلف خود چه پیراستنی
بنشست به می خوردن و برخاست به رقص
به به چه نشستنی چه بر خاستنی

ر سکوت دادگاه سرنوشت عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا وای بر این حکم و بر این قانون زشت!



دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد
دل من تنها سخت میگرید




همه ذرات جان پیوسته با دوست همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا خدابا این منم یا اوست اینجا ؟


در مدرسه از نشاط من کم کردند... از فرصت ارتباط من کم کردند...
هر وقت به هم عشق تعارف کردیم... از نمره ی انضباط ما کم کردند...



عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود


نرسد دست تمنا چو به دامان شما میتوان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست نیمه جانی ست در این فاصله قربان شما




راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم




دیشب دوباره آمدی به خواب من،
دیدار خوب تو،
تا کوچه های کودکیم برد پا به پا،
شاد و شکفته اما،
فارغ ز هست و نیست،
یک لحظه دست تو از دست من رها شد و خواب از سرم پرید.




وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد.



source:http://blacklife.blogsky.com/category/cat-2
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد