ای که میپرسی نشان عشق چیست
عشق یعنی مهر بیچون و چرا
عشق یعنی کوشش بیادعا
عشق یعنی عاشق بیزحمتی
عشق یعنی ...
بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید.
سرگذشت لواشک با طعم های گوناگون و نیز آلو و قیسی و .... و طرز تهیه آن
اگر سری به تفرجگاههای نزدیک تهران یعنی درکه ، فرحزاد و دربند بزنید حتما" چشمتان به جمال سینی های لواشک با طعم های گوناگون و نیز آلو و قیسی و.... روشن می شود که با جلای خاصی زیر نور چراغ های کم مصرف و پر مصرف برق می زنند.بسیاری از فروشندگان این کالاها نام های مختلفی بر روی محصولات چیده شده خود بخصوص لواشک ها می گذارند .از آن جمله است آتیش پاره ، اوه اوه ، فریاد ، مشعل و....
دیروز دوست آگاهی برایم سرگذشت این محصولات را گفت. از آنجا که می دانم بسیاری به ویژه بانوان عزیز مشتاق این محصولات هستند آن را بازگو می کنم تا هر یک از ما به نوعی در این زمینه اطلاع رسانی کنیم.
دوستم داستان را از قول یک قهوه چی بیان می کرد . روزی که دوستم از زرق و برق محصولات با قهوه چی سخن به میان آورده بود، قهوه چی شیشه ای که حاوی گردی بود را از زیر سینک شستشوی ظروف خویش به در آورده بود و یک سطل پر از آب کرده بود. نوک قاشق چایخوری از آن گرد را داخل آب ریخته بود و در چشم بر هم زدنی آن آب همانند آب لبو قرمز شده و رفته رفته هر چه می گذشت به قرمزی آن افزوده می شد. گفته بود این را بر روی آلو و لواشک ها می ریزند و چون نمیخواهند بهداشت با بازرسی مغازه متوجه شود آن را در نزد من گذاشته و هر هنگام که نیاز پیدا کنند به من مراجعه کرده و به مقدار نیاز گرفته و استفاده می کنند. دوستم پرسیده بود که این گرد چیست ؟ فکر می کنید پاسخ چه بود ؟
ادامه مطلب ...
منت خدای را عزوجل که زن را قند و عسل قرار داد. همو که ازدواجش موجب محنت است
و به طلاق اندرش مزید رحمت. هر لنگه کفشی که بر سر ما می خورد مضر حیات است و چون مکرر فرود آید موجب ممات. پس در هر لنگه کفش دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخی واجب.
...مرد همان به که به وقت نزاع
عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش از اثر لنگه کفش
حال دلش خوب به جا آورد
ضربت لنگه کفش، لاحسابش هم از راه رسیده، و جیب شوهر بدبخت را به قیچی خیاطی
درآورده و حقوق یکماهه او را به بهانه جوئی بخورد.
شوهر و نوکر و کلفت و فلک درکارند
تا تو پولی به کف آوری ویه ماشین بخری
شوهرت با کت و شلوار پر از وصله بود
شرط انصاف نباشد که تو مانتو بخری
| |
|
برآید باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز
در آستانه فرا رسیدن عید نوروز باستانی و چهره آرایی زمین در سیر خوش آهنگ زمان،صمیمانه ترین شادباش را به یمن فرارسیدن بهار دل انگیز سال ۱۳۹۳ پذیرا باشید.در سال جدید خورشیدی، شادی ، کامیابی و بهروزیتان را از درگاه ایزد منان آرزومندم.
اینجا ؛ همه ی نسل ها ؛ نسل سوخته هستند ...
فقط درصد سوختگی فرق می کند و محــلّ سوختگی ...
میگن تو بهشت یه قسمتی هست که
دخترای کم حجاب سوار یه ون میشن
میرن خیابون به گشت ارشاد گیر میدن ....!
میگویند مردى در حرم امام رضا اختیار إدرارش را إز دست داد و در صحن او شاشید.
مردم خشمگین شدند به سمت او هجوم برده و خواستند که او را بکشند.
مرد که هوش و فراستى داشت فریاد زد که اى مردم من شاش بند بودم و امام رضا مرا شفا داد.
به یک باره مردم شاش او را بعنوان تبرک به سر وصورت خود مالیدند !!!!!!
نقل است که روزی شیخ سخت به ذکر و نماز بود که مجنون به غفلت
از بین او و سجاده اش عبور همی کرد.
شیخ نمازش بشکست و انگولی بر ماتحت وی کرد و بانگ بر آورد که
...
ای غافل، از چه روی میان من و خدایم فاصله بینداختی?!
مجنون به خود آمد و گفت: ای شیخ، من عاشق لیلیم و از عشق او تو را ندیدم,
تو که مدعی بر عشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی! ...
شیخ این بشنید و خشتک از پای بدرید و جهت استغفار به سمت سفارت خدا
در ایران حمله کرد و نعره زنان از دیوار سفارت بالا رفت
می تونید نرم افزار nextvpn رو از لینک زیر دانلود کنید و با خرید اکانت از vpn مناسب استفاده کنید:
http://s5.picofile.com/file/8115378384/NextVPNSetup.zip.html
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت:“مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت:“کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم:“آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت:“مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت:“بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”