در پشت چار چرخه ی فرسوده ای، کسی خطی نوشته بود:«من گشته ام نبود! تو دیگر نگرد نیست!» این آیه ی ملال در من هزار مرتبه تکرارگشت وگشت چشمم برای این همه سرگشتگی گریست چون دوست در برابر خود می نشاندمش تا عرصه ی بگو مگوی، می کشاندمش: در جست وجوی آب حیاتی! در بیکران این ظلمات آیا ؟ در آرزوی رحم؟ عدالت؟ دنبال عشق؟ دوست ؟... ما نیز گشته ایم و آن شیخ با چراغ همی گشت آیا تو نیز، چون او، انسانت آرزوست؟؟ گر خسته ای بمان واگر خواستی بدان:ما را تمام لذت هستی به جست وجوست پویندگی تمامی معنای زندگی ست هرگز، نگرد! نیست، سزاوار مرد نیست...... |