دیریست می نویسم و بر
برگ سرنوشت
جز نقشه ای ز خون شقایق نمانده است
این ناله ای که سر خط
آن , غربت دل است
من را به قعر وسعت
طوفان کشانده است
نفرین به روزگار که
بی خانمان شدم
حکم مرا بدون بخشش و
ارفاق خوانده است
من را , ز ناکجای قلب
خودت دور کرده ای
بغضی
سیاه جای نفس , بی تو مانده است
امشب قرار نیست که من
عاشقی کنم
آوارهای روح مرا غم
تکانده است...
|