غزل و حال مولانا ........!!!!!


نه سلامم  نه علیکم
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتیتو بخود آمده از فلسفۀ چون و چراییبه