نقل است که روزی شیخ سخت به ذکر و نماز بود که مجنون به غفلت از بین او و سجاده اش عبور همی کرد. شیخ نمازش بشکست و انگولی بر ماتحت وی کرد و بانگ بر آورد که ... ای غافل، از چه روی میان من و خدایم فاصله بینداختی?! مجنون به خود آمد و گفت: ای شیخ، من عاشق لیلیم و از عشق او تو را ندیدم, تو که مدعی بر عشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی! ... شیخ این بشنید و خشتک از پای بدرید و جهت استغفار به سمت سفارت خدا در ایران حمله کرد و نعره زنان از دیوار سفارت بالا رفت |