یه جا مهمون بودم ، پیرمرده بعد از هفتاد سال زنش رو اینجوری صدا میکرد: عزیزم ، عشقم، عسلم، زندگیم ، شیرینم، خوجگلم....
تو یه فرصت یواشکی ازش پرسیدم:رمز عشق وعلاقه بین شما دوتا بعد از این همه مدت زندگی مشترک چیه؟؟؟؟
پیر مرد گفت: ده سالی هست که اسم این عجوزه رو فراموش کردم واویلا اگه بفهمه.......
زن : بنظر تو موهایم را کوتاه کنم
مرد: اگر دوست داری کوتاه کن
زن : من دارم از تو میپرسم
مرد: عزیزم من نمیدانم اگر فکر میکنی قشنگ می شوی کوتاه کن
زن : یعنی من زشتم
مرد: نه عزیزم تو در بین تمام زنهایی که من میشناسم از همه قشنگتر هستی فقط گفتم اگر دوست داری کوتاه کن
زن : بی شعور چشم چران
مرد : ای بابا خوب قشنگ من عزیز من خانم خانم ها آره کوتاه کن
زن : این را گفتی که دیگر حرف نزنم
مرد : نه گلم شما حرفت را بزن
زن : پس تو واقعا فکر می کنی موهای کوتاه خوشگل تر است
مرد: آره عزیزم کوتاهشان کن
زن : ولی من موی بلند را دوست دارم
مرد : باشه هر جور راحتی می خواهی کوتاه کن یا کوتاه نکن
زن : الان تو ناراحت شدی
مرد : نه عزیزم ناراحتی ندارد مثل همیشه یک سوال کردی
زن : این کار همیشگیت ، تو اصلا به من توجه نمی کنی ، من هر وقت یک سوال می پرسم تو سر بالا جواب می دهی
مرد : خوب می گویی من الان چه بگویم
زن : اصلا ولش کن موهام را می خواهم رنگ کنم به نظرت قرمز قشنگ تر یا طلایی
مرد : عجب گیری کردیم اگر من بگم غلط کردم تو راحت می شوی
زن : ببین باز تو به من توجه نکردی نکنه یک زن دیگر داری و من نمی دانم
مرد : اخه رنگ کردن مو چه ربطی به ازدواج مجدد دارد
زن : حالا که اینطوری شد من هم مهریه ام را میگذارم اجرا تا تو هوس زن گرفتن نکنی
مرد : اگر فکر کردی این دفعه هم می توانی با این کارها من را خر کنی و مثل همیشه ۵۰ هزار تومان از من بگیری سخت در اشتباهی
زن : یعنی تو نمی خواهی به من ۵۰ هزار تومان بدهی
مرد : به یک شرط
زن : چه شرطی
مرد : بی خیال شوی و بگذاری ۱۵دقیقه باقی مانده از فوتبال را ببینم
زن : باشد قبول است ولی گفته باشم اخبار حق نداری نگاه کنی
مرد : باشد قبول است
دو دقیقه بعد
زن : بنظرت برای مهمانی فردا شب آن لباس آبی را بپوشم یا آن لباس صورتی را
مرد : ای خدا این دکمه غلط کردم کجاست
زن : دقیقا توی جیب شما
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به
ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و
با انگشت به طلبه بیچاره اشارهکرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه
داری ؟؟ طلبه آنچه راکه حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر
اختلاف بازنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.صبح که دختر از
خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم راهمراه طلبه جوان نزد شاه
بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع
ندادی و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید
کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دستجلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود
که آیا این جوان خطائی کردهیا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی
در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که
تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره
مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد
یکی از انگشتان رابر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و
بالاخره ازسر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان
نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده رابه عقد میر
محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به
عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.
از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
نکته درسی: اگر شب در حال درس یا مطالعه بودید حتما درب
را باز بگذارید ودر اطاقتان هم حتما شمع داشته باشید چون برق
با کسی شوخی ندارد
نکته اخلاقی: چرا یک آخوند یا طلبه نمی تواند در اتاقی که یک خانم هم حضور دارد مثل آدم کپه مرگش را بگذارد و بخوابد تا با 10 تا انگشت سوخته صبح نکند؟؟!؟!؟
نکته کنکوری: اگر پس از سوزاندن 10 تا انگشت هنوز صبح نشده بود، چه جای دیگری را باید می سوزاند؟