درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر میبرند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا میرود.
صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و در این فاصله میرود و بدهی خودش را به قصاب میپردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک میرود و بدهی خود را به مزرعهدار میپردازد. مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تأمینکننده خوراک دام و سوخت میدهد. تأمینکننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب خود را به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، میرساند و بدهی خود را میپردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل میآورد و به صاحب هتل میدهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد.
حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمیدارد و میگوید که از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند. در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهیهایشان را پرداختهاند و با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند.
نظر و تفسیر شما در مورد این حکایت چیست؟
منبع: http://www.mgtsolution.com/http://www.mgtsolution.com/
مدیر فروش یک شرکت قصد داشت از بین دو داوطلب، یکی را به عنوان کارمند فروش استخدام کند. یک خودکار برداشت و گفت: «یکی از این خودکارها را به من بفروشید.»
نفر اول خودکار را گرفت و پس از بررسی آن گفت: «این خودکار بسیار خوبی است. بدنه شفاف دارد و رنگ جوهر آن معلوم است و متوجه خواهید شد که چه زمانی جوهر آن تمام میشود. ته خودکار به گونهای بسته شده است که هیچ گاه جوهر آن به بیرون نشت نمیکند. در خودکار گیرهای دارد که هم میتواند خودکار را در جیب شما نگاه دارد و هم از نشت جوهر به پیراهن شما جلوگیری کند. وقتی در خودکار را بردارید میتوانید آن را در سر دیگر خودکار قرار دهید و مطمئن باشید که در خودکار را گم نمیکنید و همچنین موجب تعادل خودکار در هنگام نوشتن میشود.»
مدیر فروش که تحت تأثیر قرار گرفته بود، خودکار را به نفر دوم داد. او خودکار را گرفت و آن را با یک فشار محکم و ناگهانی به دو نیم کرد و گفت: «شما به یک خودکار جدید نیاز دارید.»
چیزی را که مشتری به آن نیاز دارد بفروشید.ر
وقتی روبرتو گویزوتا (Roberto Goizueta) در دهه 1980 مدیرعامل کوکاکولا شد، با رقابت شدید پپسی مواجه شدکه باعث کاهش رشد سهم کوکا شده بود. مدیرانش بر رقابت با پپسی متمرکز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زمانی برنامه رقابتی، سهم بازار کوکا را 0/1 درصد افزایش دهند.
روبرتو تصمیم گرفت رقابت علیه پپسی را متوقف کند و به جای آن علیه شرایط افزایش 0/1 درصد رشد رقابت کند.
او از مدیرانش پرسید: «میانگین مایعاتی که هر آمریکایی در روز می نوشد چقدر است؟» جواب 14 اونس بود.
«سهم کوکا از این مقدار چقدر است؟» دو انس.
روبرتو گفت: «کوکا به سهم بیشتری از این بازار نیاز دارد.»
رقیب، پپسی نبود بلکه آب، چای، قهوه، شیر و آبمیوه ها بودند که 12 اونس باقیمانده را تشکیل می دادند.
روبرتو گفت: «مردم هر وقت احساس کردند که دوست دارند چیزی بنوشند باید به کوکا دسترسی داشته باشند.»
برای اجرای این استراتژی، شرکت کوکاکولا در گوشه و کنار هر خیابان دستگاه های فروش کوکا قرار داد. با این کار، کوکا به سهم قابل ملاحظه ای از بازار دست یافت و پپسی هرگز به چنین سهمی دست نیافته است.
وقتی رقابت علیه رقیب را متوقف کنیم و به جای آن رقابت علیه شرایط را آغاز کنیم، می توانیم خیلی بهتر عمل کنیم.ر
روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر میکرد که آیا میتواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.
ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: «به نظر میاد خیلی ناراحتی.»
بعد از شنیدن حرفهای مدیر، پیرمرد گفت: «من میتونم کمکت کنم.»
نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: «این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع میتونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آنجا دور شد.
مدیر شرکت در حال ورشکستگی، یک چک 500000 دلاری در دستش دید که امضاء جان دی. راکفلر داشت، یکی از ثروتمندترین مردان روی زمین.
با خود فکر کرد: «حالا میتونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانیه برطرف کنم.»
اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که میدانست این چک را دارد، اشتیاق و توان تازهای برای نجات شرکت پیدا کرد. توانست از طلبکاران برای پرداختهای عقبافتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهیها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.
دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اینکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش!» بعد به مدیر نگاه کرد و گفت: «امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار میکند و به مردم میگوید که راکفلر است.»
مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داده بود.ر
کشاورزی از یک روستای دورافتاده چندین کیلومتر را از بین برفهای یخ زده با سختی طی میکند تا خود را به کلیسای روستای همسایه برساند تا در مراسم عبادت روز یکشنبه شرکت کند. وقتی به کلیسا میرسد به جز کشیش فرد دیگری به کلیسا نیامده بود.
کشیش میگوید: «فکر نکنم اجرای مراسم ارزش داشته باشد، بهتر نیست ما هم به خانههای گرممان برویم و یک قهوه داغ بخوریم؟» و انتظار دارد که تنها شرکتکننده مراسم نیز با او همنظر باشد.
کشاورز میگوید: «خب، من فقط یک کشاورز ساده هستم، اما وقتی به دامهایم علوفه میدهم، اگر فقط یکی از آنها جلو آمده باشد، مطمئناً گرسنه رهایش نمیکنم.»
کشیش که شرمنده شده بود، شروع به اجرای مراسم کرد؛ زنگ کلیسا را به صدا درآورد، سرودها و دعاهای مختلف را خواند و انواع موعظه و بیانات را گفت که دو ساعت طول کشید و در پایان اشاره کرد که صرفنظر از میزان نیاز، ما باید وظایفمان را انجام دهیم و به خاطر درسی که کشاورز به او داده بود از او تشکر کرد.
کشیش در حالی که با کشاورز از کلیسا خارج میشدند پرسید: «خوب بود؟»
کشاورز گفت: «خب، من فقط یک کشاورز ساده هستم، اما وقتی به دامهایم غذا میدهم، اگر فقط یکی از آنها جلو آمده باشد، مطمئناً آن را مجبور نمیکنم همه آنچه را که برای همه آوردهام، بخورد!»