لطفاً اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد کرده ام مرا ببخشید
شما دوست من هستید و من به شما افتخار می کنم.
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور ... بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید
ادامه مطلب ...
الو سلام
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره ...
... تا خدا خداست
این داستان واقعی رو حتما تا آخر بخونید.....
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیهای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد..
بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید
در سبدی عشق به نیل تو سپردم
نگهشدار به موسی شدنش می ارزد
-----------------------------------------
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل تیغ به دست
غارت زده ام دید خجل گشت دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست
چوپانی بود که درنزدیکی ده، گوسفندان را به چرا
می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او
سپرده بودند و او هر روز مشغول
مراقبت از آنان بود.
چوپان، هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت.
کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم.
گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که
مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ
گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم
بگذارند و چند سگ گله بخرند.
از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید
این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی
خورده نخواهد شد.
هنوزچند روزی نگذشته بود که دوباره،
صدای فریاد چوپان به گوش رسید.
مردم دویدند وخود را به گله رساندند و دیدند
گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید.
ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است.
هنوز خرده هایی از گوشت
سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان،
دروغگوست، فریاد برآوردند:
دزد.
دزد. دزد
را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان
تغییر کرد. چهره ای خشن به خود
گرفت.
چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم
حمله ور شد. سگها هم او را
همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر
گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها،
در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان.
دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست.
دروغگوها میتوانند ازراستگویان
هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی
پیشاپیش، چوب، گوسفندها و
سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...
دانه، کوچک بود و کسی او را نمی دید.
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه؟ گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: «من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید.»
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.»
خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
خدا را یافتی؟ مسافر!
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛ و درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست و .........
بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید
ادامه مطلب ...اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی" .
برای خواندن ادامه داستان بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید
ادامه مطلب ...نکته روز
یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به شوهرم گفتم من ساعت 12 خونه هستم. قول میدم.
اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مشروب هم خورده بودم ساعت 3 بود که رسیدم خونه.
همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو...کوکو....کوکو
خیانت مطبوع