گفت : ۴ اصل
اول : دانستم که رزق مرا دیگری نمیخورد , پس آرام شدم
دوم : دانستم که خدا مرا میبیند , پس حیا کردم
سوم : دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد , پس تلاش کردم
چهارم : دانستم که پایان کارم مرگ است , پس مهیا شدم
معلوم نیست دقیقا از چی، اما
پوریا عالمی بهجای مسوولان شهری استعفا کرد
پوریا عالمی
بعد از حادثه آتشسوزی در کارگاهی در خیابان جمهوری، سخنگوی سازمان آتشنشانی شهر تهران به خبرگزاری «فارس» گفت: «دونفر از خانمها که از پنجرههای طبقه پنجم این ساختمان آویزان شده بودند» بهدلیل ناتوانی در استقرار مستحکم خود «به پایین پرتاب شده و جان خود را از دست دادند.» ما اول چیزی نگفتیم و شک کردیم. فقط متوجه شدیم تقصیر اصلی «ناتوانی در استقرار مستحکم خود» است، نه عملکرد مسوولان، مدیران یا حتی مشکلات فنی آتشنشانی. بعد گفتیم عیبی ندارد، طرف خواسته مسوولیت را از روی دوش خودش بردارد، انداخته به گردن کارگران که هنگام آتشسوزی «در استقرار مستحکم خود لب پنجره» ناتوان هستند. بعد معصومهآباد، عضو شورای شهر تهران، گفت: «نردبان کامپیوتری بوده و با مشکل روبهرو شده است که البته اینگونه مشکلات طبیعی است و خیلی از مواقع چرخ هواپیما باز نمیشود یا ترمز ماشین گرفته نمیشود.»باز هم هیچی نگفتیم. گفتیم حتما این عضو محترم معنی «سوانح طبیعی» را نمیداند و کلا جهانبینیمان فرق دارد. ولی وقتی دیدیم «فارس» قضیه را پیگیری کرده و از معاون خدمات شهری شهرداری تهران سوال کرده و او گفته: «کشتهشدن دونفر از شهروندان در حادثه آتشسوزی خیابان جمهوری خواست و مشیت الهی است» شکمان برطرف شد. بهنظر ما هم مشیت الهی، برای بعضیها به قیمت زندگی دیگران، معیشت زمینی رقم میزند. همچنین خواست خدا بوده که بعضیها آشنا داشته باشند و بشوند مسوول وگرنه الان بیکار بودند و دستفروشی میکردند یا باید در کارگاه مشغول کارگری میشدند که خواست و مشیت الهی دامنگیرشان بشود یا نشود. (ما نمیدانیم.)بعد هم، وقتی پل در دست ساخت یا پل افتتاحشده ریخت روی سر مردم، ما چیزی نگفتیم. چون بههرحال پل است دیگر. میریزد. تقصیر مسوولان چیست؟ اصلا پل را میزنند که بریزد. وقتی هم یکدفعه وسط خیابان حفره و چاه و مغاک باز شد و ماشین و بشر هردو زیر پاشان خالی شد، باز هم ما چیزی نگفتیم. چون بههرحال خیابان است دیگر.یکهو خسته میشود خمیازه میکشد دهانش را باز میکند. وقتی هم که هوای آلوده منجر به مرگ بهصورت روزانه شد، باز هم چیزی نگفتیم. هواست دیگر. یک عمر صاف بوده، حالا پس شده. وقتی هم جمعآوری دستوری دستفروشان مترو، منجر به این شد که یک دستفروش که تنها امیدش یعنی دستفروشی را از دست بدهد، خودش را انداخت زیر مترو، باز هم چیزی نگفتیم. چون دستفروشان همانطور که روی بیلبوردهای شهرداری با فونت بزرگ نوشته شده تا توی چشم شهروندان بروند، تنها معضل اجتماعی ما محسوب میشوند.در همه موارد بالا، ما توقع داشتیم یک مسوول بهصورت نمادین استعفا بدهد. واقعا نمادین استها. نه اینکه فکر کنید استعفا بدهند برمیگردند خانهشان.نه. از اینجا استعفا بدهند، بروند یک ساختمان آنطرفتر بشوند مسوول یکچیز دیگر که دستکم با جان مردم در تماس مستقیم نباشند. حالا که کسی اصولا استعفا نمیدهد و همه تقصیرها گردن اشیای بیجان یا دستهای ناتوان کارگران است که نمیتوانند خودشان را لب پنجره آویزان نگه دارند، ما خودمان استعفا میدهیم تا در تاریخ بدعتگذار باشیم. اما نمیدانیم از چی استعفا بدهیم؟ از حقوق شهروندی چطور است؟ از شهروندی؟ بسیار خب. بهصورت کلی از شهروندی استعفا میدهیم و میرویم باشگاه دستمان را قوی کنیم تا اگر آتشسوزی شد بتوانیم از پنجره چندهفته آویزان بمانیم تا مدیران و مسوولان شهری بهصورت آزمون و خطا پیشرفت کنند.
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد
خیلی کم می خندیم،
...
خیلی تند رانندگی می کنیم،
خیلی زود عصبانی می شویم،
تا دیروقت بیدار می مانیم،
خیلی خسته از خواب برمی خیزیم،
خیلی کم مطالعه می کنیم،
اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است.
خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛
تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم
ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضا درون را نه، ما اتم را شکافته ایم اما تعصب خود را نه!
بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم
عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن،
درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر،
کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم.
ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم
اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردمی بلند قامت اما شخصیت های پست،
سودهای کلان اما روابط سطحی
فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید،
زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است
در جستجوی دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه
توجهی به نیازهایتان داشته باشید
زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را
که دوست دارید ببینید
زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که
دوست دارید از آن استفاده کنید
عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید.
بیایید نامهای را که قصد داشتیم "یکی از این روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند
به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه
باشد
آقو دیروز زنمون ازمون پرسید بهترین فیلمی که تو عمرت دیدی چی بود؟ گفتم فیلم عروسیمون،البته وقتی از آخر به اول دیدمش!گفت چرا از آخر به اول؟گفتم آخه اینجوری اول یه شام مفصل خوردیم،بعد یکم رقصیدیم،بعد تو همه طلاهاتو از دست و گردنت درآوردی دادی به مادرم،بعد حلقه رو درآوردی دادی به من،آخرشم سوار ماشین شدی رفتی خونه بابات!...آقو تا اینو گفتیم زنمون پرید سرمون به حد مرگ مارو زد!ها ها ها ها ها ها...داغونم کردا له له شدم! واقعاٌ این که میگن صداقت بهترین راهه بسیار حرف مزخرفیه!!
شما چقدر صداقت دارید؟!!!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه ای از امیرالمومنین علیه السلام
قصه ای زیبا و تاثیرگذار.
سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند
میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم.
یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،
پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،
و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.
آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته
پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه،
و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟
ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین
فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.
و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:
چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟
آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...
و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...
التــــــماس دعـــــا
یعنی حجم فکری که قبل خواب تو کله من میاد
اگه وسط روز میومد روزی ۲ یا شاید ۳ تا اختراع رو تو کارنامم داشتم !
بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید...
در مکتب شیخ بحثی در گرفته بود و مریدان همچون مردان درون صف ارزاق از سر و کول هم بالا رفتندی ، یکی از مریدان میگفت : درد عشق از همه درد ها افزون تراست ، دیگری جفت پا وسط حرفش میپرید که ای نادان ، گرسنگی نکشیده ای که درد عشق از یاد بری .....
دیگری ابراز فضل میکرد که درد دندان بسی ازدو درد دیگر بدتر است ،و اندرین جمع هرکس دردی را بدترین میدانست ، از درد زایمان تابه تنگ آمدن از …..در اتوبوس بین راهی ......
شیخ از دور بر این بحث عمیق نظاره مینمود . مریدی نالید که ای شیخ ، کدامیک را تائید مینمائی ؟
شیخ گفت : هیچکدام ، زیرا تا به حال با مانتو و دامن و جوراب شلواری و چادر نرفته ای در مستراح که نفهمی کدوم رو بالا بکشی، کدوم رو پایین که در جا عاشقی از یادت برود ....
مریدان جمله گریستند و نعره ها زدند تا بسر منزل مقصود دویدند