کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

Ave،شرکت کلاهبرداری که خودش به خودش لیسانس می دهد

          Ave،شرکت کلاهبرداری که خودش به خودش لیسانس می دهد

 

          حتما شما هم بارها و بارها تبلیغات محصولات بهداشتی Ave را در تلویزیون و رادیو دیده اید و شنیده اید. و حتما برایتان جالب بوده است که این شرکت تحت لیسانس یک شرکت انگلیسی به نام پیتر اند جورج (peter & george) فعالیت می کند.

 

          لابد شما هم مثل بنده چون از وجود شرکتهای معتبر محصولات بهداشتی در دنیا خبر ندارید، با توجه به وجود چنین شرکتی در کشور انگلستان پیش خود آن را شرکتی بزرگ و معتبر در سطح جهان تصور کرده اید. هیچ اشکالی هم ندارد. این وظیفه بنده و شما نیست که در مورد چنین موضوعی تحقیق کنیم. وظیفه صدا و سیماست که قبل از پذیرش تبلیغ، اعتبار موارد بیان شده در آن را بسنجد. چرا که مردم ایران به تبلیغات تلویزیونی و رادیویی اعتماد کامل دارند.

 

          القصه! امروز یکی از دوستان به استناد یک منبع موثق بنده را مطلع کرد که این شرکت محترم، توسط صاحبان خود شرکت Ave و با موسسینی ایرانی در کشور انگلستان تأسیس شده است و اساسا یک شرکت صوری است. تا چند دقیقه پذیرش این موضوع برایم بسیار مشکل بود.

 

          ولی وقتی به خودم آمدم سریعا در اینترنت شروع به جستجو کردم و به سایت اینترنتی این شرکت محترم جهانی(!) رسیدم. یک پورتال فلش بسیار ضعیف که لوگوی بزرگ Ave روی آن نقش بسته بود.

 

          بعد از کمی گشت و گذار در این سایت که مشخصا توسط Templateهای آماده ساخته شده است به منوی تاریخچه شرکت رسیدم. تاریخ تأسیس این شرکت سال ۱۹۹۹ میلادی است. یعنی حتی قدمتی کمتر از آنچه ما محصولات Ave را در سوپرمارکتها و داروخانه های ایران می بینیم!

 

          http://www.peterandgeorge.com/old_ver/index.htm >

 

          خوشبختانه یکی از دوستان بریتانیا نشین هم آنلاین بود و از او در مورد وجود چنین محصولی در انگلیس جویا شدم و ایشان هم جواب منفی داد.

 

          به نظر شما اگر فرض محال چنین شرکتی در انگلیس وجود داشت، نباید یک سامانه معرفی محصولات و حتی فروش اینترنتی در آن وجود می داشت؟ یا نباید حداقل روزی یک نفر بازدیدکننده به آن مراجعه می کرد؟ مگر مردم انگلیس هم مثل ما بدون تحقیق و بر اساس شنیده ها از همسایه هایشان چنین محصولات مهمی را خریداری می کنند؟

 

          به قول مرحوم ایرج میرزا: نمی دانی تو ایران است اینجا؟

 

SEX and the Univer-City

SEX and the Univer-City

ابراهیم نبوی e.nabavi@roozonline.com - یکشنبه 2 تیر 1387 [2008.06.22]

 

یواش یواش بعید هم نیست که جایزه خوارزمی را بدهند به " استاد مددی" و شوخی شوخی ‏دانشجویان دانشگاه را به عنوان عناصر دشمن و مروجین فساد و فحشا دستگیر کنند. وزیر ‏علوم اعلام کرد که " فیلم واقعه زنجان، غیر شرعی و اشاعه فحشا بود...." همین وزیر علوم ‏اعلام کرد: " تنها چیزی که در فیلم می بینید یک دختر با عدم روسری( منظورش بدون ‏روسری) است." متعاقب همین موضوع دختر دانشجوی زنجانی بازداشت شد. از طرف دیگر ‏آگاهان، که گاهی حافظه شان هنوز کار می کند، پس از دیدن این فیلم یاد چیزهای دیگری از ‏جمله پرونده " استاد زرین کلک" افتادند و نتایج زیر را گرفتند:‏
نتیجه گیری اول: برای اینکه فیلم دانشگاه زنجان که " غیر شرعی و اشاعه فحشا" بود، قابل ‏پخش از صدا و سیما شود، باید مثل فیلم کنفرانس برلین حتما یک صحنه استریپ تیز، که ‏شرعی است و اصلا اشاعه فحشا نیست، داشته باشد. ‏
نتیجه گیری دوم: وزیر علوم گفته است که تنها چیزی که در فیلم می بینید یک دختر بدون ‏روسری است، احتمالا وزیر علوم مشکل شنوایی دارد و صدای فیلم را نمی شنود.‏
نتیجه گیری سوم: اگر موهای یک دختر دانشجو که عمویش حزب اللهی است، توسط استادش، ‏زرین کلک دست بخورد، استاد مذکور باید اخراج و این واقعه باید به عنوان فاجعه ملی اعلام ‏شود، اما اگر یک دختر دانشجو به تجاوز تهدید و در این مورد اقدام شود، هیچ مشکلی وجود ‏ندارد. اصولا استادانی که با وزارتخانه هماهنگ هستند، در ساعت بیکاری می توانند ‏مشکلات جنسی شان را حل کنند.‏
نتیجه گیری چهارم: استادانی که می خواهند به دانشجویان دختر تجاوز کنند، سعی کنند به ‏موهای آنها دست نزنند و اگر این صحنه فیلمبرداری شد سعی کنند روسری دختر دانشجو را ‏برندارند. ‏
نتیجه گیری اصلی: حفظ اخلاق توسط کسانی که با دولت مخالفند واجب است.

 

همایون شجریان

ناخودآگاه شبیه پدرم شدم-

 

گفتگو با همایون شجریان

 

این روزها محمدرضا شجریان با گوره جدیدش شهناز دور جدید کنسرت هایش را برگزار می کند. اما همایون در این کنسرت حضور ندارد و قرار است دو ماه دیگر همراه با گروه دستان اولین کنسرت های مستقلش را در ایران برگزار کند. یکی از همکاران ما در آمریکا گفت و گویی با او داشته که به گوشه های جدیدی از زندگی او نظر انداخته است.  

****

اولین بار که چهره شما را دیده به نظرم رسید که صورت خیلی آرامی دارید، آیا شخصیت‌تان هم آرام است؟ یا ماجراجو و کنجکاو هستید؟

برداشتی که خودم از شخصیت خودم دارم این است که دوره‌های مختلفی را طی کرده‌ام. زمانی آدم خیلی اکتیو و شیطانی بودم ولی در کنار آن موسیقی بخش دیگری از زندگیم بود که از من چیز دیگری می‌ساخت. وقتی موسیقی اجرا می‌کردم همه چیز با آن هماهنگ می‌شد ولی در زندگی روزمره‌ام دنبال ورزش و کارهای مختلف دیگر بودم. احساسات مختلفی برایم پیش می‌آید که باعث می‌شود گاهی خیلی شاد باشم، بعضی وقت‌ها پرحرف و گاهی کم‌حرف شوم. اینها لایه‌هایی است که در درونم جاری می‌شود. در اینکه آدم خیلی احساساتی هستم و این مساله گاهی باعث آزارم هم شده شده، شکی نیست. ولی در کنار آن منطقی هم هستم. یعنی احساسات و منطق همیشه تحت کنترلم است. همه اینها گاهی از من یک چهره خیلی شاد، گاهی چهره‌ای غمگین و آرام و گاهی عصبانی می‌سازد. من هیچ‌وقت خودم را در یک رفتار خاص محصور نمی‌کنم و شاید این خاصیت کسانی باشد که در ماه‌های اردیبهشت یا خرداد متولد می‌شوند. البته من از طالع‌بینی خیلی سر درنمی‌آورم ولی من در مرز اردیبهشت و خرداد یعنی 31 اردیبهشت متولد شدم. به هر حال کاراکتر این آدم‌ها اینطور است که گاهی شاد و گاهی آرام هستند و چند چهره مختلف دارند.

وقتی از همایون شجریان یاد می‌شود همه نسبت به او نظر خوبی دارند در حالی که انسان‌های معروف همیشه در معرض شایعات مختلف هستند. دلیلش چیست؟

این لطف مردم است ولی هیچ‌وقت در رابطه‌های من تنفر جایی نداشته است. حتی از کسانی که به من بدی کرده‌اند یا خصومتی داشته‌اند یا در مسائل اقتصادی سرم را کلاه گذاشته‌اند، نتوانسته‌ام متنفر باشم. از این‌جهت در زندگی خیلی راحت هستم و از این بابت غم و غصه‌ای ندارم و هر مرحله سختی را که در زندگی‌ام پیش بیاید، به راحتی حل می‌کنم و این موضوع به من آرامش می‌دهد. به همین خاطر هیچ‌وقت کسی را آزار نمی‌دهم و اگر رنجش از طرف من اتفاق افتاده، ناخواسته بوده است.

فکر می‌کنید پسر محمدرضا شجریان بودن در این آرامش چقدر موثر بوده است؟ آیا آقای شجریان اصولا فرد آرامی هستند؟

نمی‌دانم تاثیر داشته یا نه. البته هر کسی تربیتش را در درجه اول از خانواده‌اش کسب می‌کند ولی من از سنین کودکی رفتارهایم را مورد توجه قرار می‌دادم و در خانواده کسی به من نگفت که چگونه باشم. در زندگی من همیشه یک پروسه سنجش وجود داشته که باعث شده رفتارهایم را مورد نقد قرار دهم و از کارهای ناشایست حذر کنم البته هیچ‌وقت به دنبال خودسانسوری هم نبوده‌ام و هر کاری که دلم می‌‌خواسته انجام داده‌‌ام و کارهایی را که باطنا تمایلی به انجامشان نداشتم، هم انجام ندادم مثلا سیگار و موادمخدر هیچ‌وقت برای من جذابیتی نداشته و به سمت آن کشیده نشدم. دقیقا نمی‌دانم تربیت خانوادگی یا وجود شخص با وجهه و بار فرهنگی در خانواده چقدر موثر بوده اما مسلما بی‌‌تاثیر نبوده است و مسلما خانواده و افرادی که انسان با آنها معاشرت می‌کند، به شخصیت شکل می‌دهد.

وقتی 15 ساله بودید چه نوع موسیقی‌ای گوش می‌کردید؟ آیا تا به حال مثلا Pink Floyd گوش کرده‌اید؟

بله، زیاد. من The wall پیک‌فلوید را خیلی گوش می‌کردم. بعضی از موسیقی‌ها در یک سبک و شیوه خاصی اجرا می‌شود و مربوط به یک فرهنگ خاصی است، باید این موسیقی را شناخت. سلیقه من موسیقی ایرانی است که من جوانب آن را بهتر می‌شناسم. موسیقی ایرانی با شعر سروکار دارد و کلام را در آن می‌توانیم پیگیری کنیم و مفاهیم آن را درک کنیم. این موسیقی سخت‌تر است ولی کلام موسیقی برای من خیلی مهم است. گاهی یک کلمه در یک موسیقی پاپ یا سنتی می‌شنوم که از کل آن موسیقی برای من جذاب‌تر و زیباتر است. من این اخلاق را دارم که هیچ‌وقت در مورد چیزی پیش‌داوری نمی‌کنم مثلا فکر نمی‌کنم موسیقی پاپ لزوما بد است یا موسیقی سنتی عالی است. موسیقی سنتی هم می‌تواند خیلی بد اجرا شود. مهم این است که هنرمند‌ اثر را چطور اجرا می‌کند و این موسیقی از اندیشه و چه جایگاهی برخاسته است. گاهی اوقات یک موقعیت ویژه موسیقی خاصی را می‌طلبد، بعضی وقت‌ها موسیقی که من دوست دارم، اصلا مناسب فضا نیست. وقتی 15 ساله بودم علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک غربی داشتم حتی آن زمان کمانچه می‌زدم و سعی می‌کردم قطعات کلاسیک غربی را تمرین کنم. البته نواختن قطعات کلاسیک با کمانچه کار خیلی عجیبی بود ولی این تنها کاری بود که می‌‌توانستم بکنم تا کاری کلاسیک را بنوازم، چون ساز دیگری بلد نبودم. به این ترتیب سعی می‌کردم با این کار هم تکنیک کمانچه‌ام را بالا ببرم هم عطش نواختن قطعات کلاسیک را برطرف کنم. خیلی به سازهای کلاسیک کشش داشتم ولی می‌‌دانستم اگر بخواهم در کمانچه‌نوازی به درجات بالا برسم باید تمام عمرم را بگذارم و روزی 18 ساعت فقط ساز بزنم ولی من می‌خواستم حتما آواز کار کنم و روی آن خیلی متمرکز بودم و به خاطر آواز سازهای ایرانی دیگر را هم رها کردم. در آن سن و سال، علاوه بر موسیقی کلاسیک، کارهای قدمای موسیقی ایرانی را هم گوش می‌کردم تا تکنیک‌شان را یاد بگیرم. موسیقی پاپ را هم در جای مناسب خودش خیلی استقبال می‌کردم.

شما اسم «محسن نامجو» را شنیده‌اید؟

چند وقت پیش یک سریالی پخش می‌شد که صدای ایشان را از طریق آن شنیدم ولی متاسفانه کارهای ایشان را گوش نکرده‌ام. البته روی تیتراژ آن سریال هیچ دقت خاصی نکردم ولی چون بعدها شنیدم که کارهای ایشان علاقه‌مندان زیادی در ایران دارد، آن سریال را به خاطر آوردم. ولی شنیده‌ام که از کار و سبک ایشان خیلی استقبال شده است.

می‌خواستم اگر کارهای ایشان را شنیده‌اید نظر شخصی‌تان را بدانم.

نظر شخصی خیلی سلیقه‌ای است. حتی در مورد کارهای خودم همینطور است، من وقتی آواز می‌خوانم از اجرا بیشتر لذت می‌برم تا وقتی آن را گوش می‌کنم. چون زمان اجرا حس و حال خاصی به من دست می‌‌دهد و احساس می‌کنم که خودم را خالی می‌کنم و حرفم را می‌زنم و آن لحظه به نظرم خیلی واقعی می‌رسد.

در موسیقی آواز ایران همیشه دو اسم به چشم می‌‌خورد. در یکسو محمدرضا شجریان و در سمت دیگر شهرام ناظری. از خوش‌شانسی موسیقی ایران هر دوی این دو نفر فرزندانی را تربیت کرده‌اند که هر دو به موسیقی ایرانی علاقه‌مند هستند و آن را گسترش داده‌اند. برای من به عنوان کسی که به موسیقی سنتی علاقه‌‌مندم چند بحث مطرح می‌شود، یکی بحث تقلید است. خیلی از کارشناسان عقیده دارند که صدای شما کپی صدای پدرتان است و این به نظرم یک تقلید است. از طرف دیگر کسی مثل حافظ ناظری می‌‌گوید من نمی‌خواهم شهرام ناظری دوم باشم و کلا سبک دیگری را دنبال می‌کند.

حافظ ناظری در سن 20 سالگی ایران را ترک کرده به نیویورک آمد تا کار جدیدش را شروع بکند، همایون شجریان می‌توانست خیلی قبل‌تر از ایران خارج شود و کار جدیدی انجام دهد چرا این اتفاق نیفتاد؟ آیا این به همان شخصیت آرام شما برمی‌گردد؟ چون گفته می‌شود که همایون شجریان هنوز از زیر سایه پدرش بیرون نیامده است.

در مورد بخش اول سوالتان که گفتید 2 اسم در موسیقی آواز ایران وجود دارد باید بگویم که اسم‌های زیادی وجود دارد، گذشتگان به جای خود، اما در عصر حاضر هم خوانندگان خوب زیادی وجود دارند که زحمت زیادی می‌کشند و شنونده‌های خودشان را دارند. در درازمدت زمان تعیین می‌کند چه کسانی کارهای مفیدی ارائه داده‌‌اند. من فکر می‌کنم هر کس که تکنیکش را به حدی رسانده که وارد این حلقه شود، هر چقدر که بالاتر برود به مرکز حلقه نزدیک‌تر می‌شود، اینکه هر کس چقدر خودش را به مرکز حلقه نزدیک کند به هنرمندی و مهارت خودش بستگی دارد. به نظر من همین که کسی وارد این حلقه شود هنوز از این خانواده است. در خانواده هم همه یکدیگر را دوست دارند ولی بعضی‌ها مسوولیت بیشتری دارند یا کار بیشتری از دست‌شان برمی‌آید، توانایی همه مثل هم نیست. به نظر من در دنیای هنر تمام کسانی که وارد حلقه می‌شوند دستشان در دست هم است به همین خاطر من هیچ‌وقت خودم را با کس دیگری مقایسه نکرده‌ام، نه خودم را بالاتر دیده‌ام و نه به کسی حسادت کرده‌ام. ولی راجع به بخش دوم سوالتان باید بگویم که برای خارج شدن از ایران باید  خیلی مستقل‌تر می‌بودم. من از سنین پایین در 21 سالگی ازدواج کردم و خارج شدن از ایران از نظر احساسی خیلی سخت بود. کار آواز که من روی آن متمرکز بودم را نمی‌توانستم خارج از ایران دنبال کنم و احساس نیاز به پیگیری کاری دیگر را در خودم نمی‌دیدم. الان هم همین‌طور است. هر هنرمندی به خاطر یک انگیزه‌ای کار می‌کند. مثلا در مورد حافظ که شما مثال زدید از صمیم قلب امیدوارم در راهش موفق باشد. البته خیلی وقت است که از حافظ بی‌خبرم، سه‌، چهار سال پیش در کنسرت نیویورک او را دیدم و بعد از آن دیگر خبر ندارم ولی از آنجا که می‌دانم حتما هدف بزرگی دارد و افق مهمی را می‌بیند آرزو می‌کنم که موفق باشد. اما من در خودم هیچ‌وقت این نیاز را احساس نکردم و قطعا اگر این انگیزه در من به وجود بیاید جنبه خودنمایی پیدا می‌کند و موفق نخواهم بود. تا نیاز به رسیدن به یک هدف بزرگ وجود نداشته باشد موفقیت حاصل نمی‌شود. در مورد سوالی که گفتید من از سایه پدرم خارج نشده‌ام، طبیعتا چون از کودکی در مکتب ایشان آواز را یاد گرفته‌ام، لحنم شبیه استادم شده و طبیعی است که شاگرد از استادش تاثیر می‌گیرد.

شما استاد دیگری نداشتید؟

در آواز خیر ولی از مراحل یادگیری از سن 9-8 سالگی تا بلوغ و نوجوانی بابا به من می‌گفت که فلان شیوه را کار کن، یا کارهای طاهرزاده و قمر را گوش کن، منم این کار را می‌کردم ولی مستقیم فقط با پدرم کار کردم و شیوه ایشان همیشه در گوشم بوده است. هر فرزندی ممکن است لحن و صدایش شبیه پدرش باشد. حتی خط من -هم اینکه پدرم خطاطی ممتاز کار کرده ولی خط من خیلی قراضه چپ‌اندر قیچی است- شبیه خط پدرم است. هیچ‌وقت از خط پدرم تقلید نکرده‌ام ولی این شباهت وجود دارد و در مورد لحن هم همین‌طور است، آکسان‌ها و شیوه گفتن و بیان کردن ناخودآگاه شبیه پدرم شده ولی هیچ دخالتی در آن نداشته‌‌ام، تن صدایم که ارثی است حتی زمانی که شما با یک عده به پیک‌نیک می‌روید وقتی برمی‌گردید متوجه می‌شوید که یکسری از رفتارهای آنها را گرفته‌اید.

ولی این شباهت در ذهن عموم این تصور را به وجود آورده که شما هنوز زیر سایه پدرتان هستید.

هیچ اشکال ندارد. من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم.

یعنی هیچ‌وقت دوست نداشته‌اید که مستقل باشید؟

خب من یکسری کنسرت‌های مستقل برگزار می‌کنم ولی این شباهت‌ها در آن کنسرت‌هایم وجود دارد. ببینید، اگر این شبیه بودن چیز بدی بود جای ناراحتی داشت. اگر من از یک سبک موسیقی سطح پایین و آزاردهنده تقلید می‌کردم جای بحث داشت ولی وقتی کار من به یک موسیقی تکامل‌یافته نزدیک و شبیه است چرا باید ناراحت و نگران باشم. هر خواننده‌ای در ایران سعی می‌کند خودش را به این سبک نزدیک کند، این شیوه عمده سبک‌های بسیاری است و خیلی حساب شده و فکر شده است. این چیزی است که من از آن لذت می‌برم و خودم این لحن و شیوه را انتخاب کرد‌ه‌ام. در 16-15 سالگی بعضی از دوستانم می‌گفتند همایون به سبک روانشاد ویگن بخوان، منم تقلید می‌کردم و می‌خواندم ولی وقتی می‌خواهم کار خودم را ارائه دهم آن لحن و سبک را ترجیح می‌دهم و آن را به شخصیت خودم نزدیک‌تر می‌بینم و اصراری ندارم که آن را تغییر دهم.

پس منظورتان از کارهای مستقل چه بود؟

ممکن است گفته شود اگر همایون با پدرش کار نکند کارش این توانایی را ندارد که شنونده حتی 10 دقیقه آن را گوش کند، باید زیر سایه پدرش بخواند تا پدرش عیب کارهایش را بپوشاند. بله، موافقم، این درست نیست که هنرمند نقص کارش را زیر سایه دیگری بپوشاند. ولی اینکه از جایگاه نظر هنری زیر سایه کسی باشید که سایه بسیار بزرگ و سنگینی دارد، هیچ اشکالی ندارد و من احساس ناراحتی نمی‌کنم. حتی اگر از همسن‌ و سال‌های خودم کاری بشنوم که قوی باشد توصیه می‌کنم که آن کار را گوش کنند. یا وقتی از تنبک زدن من تعریف می‌کنند می‌گویم بروید کار فلانی را گوش کنید، کار پژمان حدادی، کامبیز گنجه‌ای و... را گوش کنید تا ببینید با تنبک چکار می‌کنند و چقدر بیشتر از من زحمت کشیده‌اند. حقیقت است که این مقایسه‌ها اصلا برای من اهمیت ندارد. اگر با پژمان یک ‌دونوازی تنبک بگذارم و کار او بهتر باشد من خوشحال می‌شوم. وقتی شما در یک سبک و شیوه کار کنید تا وقتی که نیازی احساس نکنید، مستقل نمی‌شوید. من خیلی جاها و حالت‌ها در بیان کلمات کاراکتر خودم را دارم و اجرایم حالتی متفاوت از حالت‌های بابا دارد ولی در قالب کلی در آن شیوه حرکت می‌‌کنم. اگر من بخواهم با استفاده از پدرم نقص کارهایم را بپوشانم کار درستی نیست ولی وقتی به من می‌گویند اگر چشم‌مان را ببندیم متوجه نمی‌شویم که استاد شجریان آواز می‌خواند یا همایون، به نظرم می‌رسد که کارم را کم‌نقص انجام می‌دهم و این برای من خوشحال‌کننده است و توانسته‌ام خودم را به کسی که استاندارد آواز ایران است نزدیک کنم. از اینکه اسمم زیر اسم پدرم باشد هیچ احساس بدی ندارم. ولی وقتی کنسرت مستقل می‌گذارم باید آن توانایی را داشته باشم که شنونده از آن لذت ببرد و خسته نشود و چه از نظر تکنیک، چه از نظر حس و حال، چه از نظر شعر و چه از نظر تنوع کار، کنسرت درست و لذتبخشی باشد. به نظر من این خودش یک نوع استقلال است ولی برای جدا کردن سبک و شیوه و فرم، انگیزه و نیازی ندارم یعنی آنقدر از این فرم لذت می‌برم که دوست دارم در آن بیشتر پیش بروم و در آن غرق شوم.

آیا ما باید منتظر سبک همایون باشیم یا نه؟

این موضوع را نمی‌توان پیش‌بینی کرد من اگر دوست داشته باشم به سبک آقای ویگن کار کنم، باید به آن سمت می‌رفتم یا اگر می‌‌خواستم کاری مستقل داشته باشم و لحن خودم را اجرا کنم باید راه دیگری می‌رفتم ولی اینها چیزی نیست که من فعلا دغدغه آن را داشته باشم. به نظرم باید این شیوه را تمام و کامل کرد بعدها ممکن است آن اتفاق در درازمدت بیفتد که سبک من کامل‌تر شود یا به کلی تغییر کند اما فعلا هیچ اصراری در این مورد ندارم.

در صحبت‌هایتان اشاره کردید که پدرتان به شما توصیه می‌کردند که آثار قمرالملوک وزیری را گوش کنید. آیا انگیزه شما از بازخوانی «آتش جاودان» همین بوده است؟

خیر، این کار را برای تیتراژ یک سریالی در نظر گرفته بودند و به من پیشنهاد دادند که آن را بخوانم. من تا آن موقع تیتراژ کار نکرده بودم و به نظرم می‌رسید که کار من برای تیتراژ خیلی سنخیت ندارد، البته بعدها با آقای درویشی چند کار اینچنینی انجام دادیم. آن سریال یک کار اجتماعی بود که تقریبا همزمان با زمان قمرالملوک وزیری بود، من خیلی مشتاق خواندن این تصنیف بودم. ضمن اینکه معتقدم اصلا بازخوانی کار صحیحی نیست ولی به عنوان یک شاگرد می‌خواستم ارادتم را نسبت به ایشان نشان دهم و آنچه در توان داشتم برای آن تصنیف گذاشتم. البته فرصت خیلی کمی هم داشتیم و 5-4 روز بیشتر وقت نداشتیم.

شما 3 تا CD با جواد ضرابیان دارید ولی 3 کار بعدی به اندازه کار اولتان موفقیت به دست نیاورد، علت آن را چه می‌دانید؟

شاید CD اول کار بهتری بود و من و آقای ضرابیان برای آن بیشتر توان گذاشتیم، ولی این کار آخر قرار بود یک آواز باشد و آقای ضرابیان بعدها به من گفتند اگر نمی‌خواهی آواز بخوانی آن را به صورت مجموعه تصنیف بیرون بدهیم، اگر من این را زودتر می‌دانستم شاید تنوع ریتم بیشتری به کار می‌دادم، شاید از آنجا که ریتم تصنیف‌ها یکجور است، شنونده دیر با آن ارتباط برقرار می‌کند و به نظرش سنگین می‌آید ولی قطعاتی در این آلبوم اجرا شده که به نظر من بعضی از آنها خیلی زیباست، ولی اگر یک آواز بین قطعات بود، بیشتر به دل مردم می‌نشست، چون قطعات که پشت سر هم هستند همد‌گیر را خنثی می‌کنند. من دلیل موفقیت کار اول را این می‌دانم که ساز و آواز بیشتری داشت، مضاف بر اینکه یک کاری در آن آلبوم بود به نام «هوای گریه» که خیلی مورد توجه قرار گرفت ولی من در کلیت کار تفاوت زیادی بین کارهایم نمی‌بینم و هر جفت آنها به نظرم جزو کارهای خوب آقای ضرابیان است.

در CD «نقش خیال» شما یک کار خیلی جسورانه انجام دادید و با یک آهنگساز 22-21 ساله به نام «علی قمصری» کار کردید. کار جالب دیگری که کردید این بود که در قطعه «گناه عشق» از گیتار استفاده کردید. آیا می‌توان استفاده از گیتار را موسیقی تلفیقی تلقی کرد؟

شاید بتوان نام آن را موسیقی تلفیقی گذاشت. در موسیقی سن و سال که مهم نیست. خاطرم هست که من در استودیو بودم و کاری را ضبط می‌کردم و دوست من آقای...

به من گفت آقایی به اسم علی قمصری کاری را آورده که اگر وقت داشتی گوش کن. من وقتی این کار را گوش کردم واقعا تعجب کردم و به نظرم شروع بسیار محکم و خوبی بود. هر چند در بعضی جاها با هم اختلاف سلیقه داشتیم و با علی جان آنها را درست کردیم. اما دیدم که علی واقعا جوان بااستعدادی است و به کارش مسلط است، هر چند ممکن است بعدها کارش تکامل بیشتری پیدا کند، اما برای شروع تجربه خیلی خوبی است.

نظر پدرتان چه بود؟

ایشان هم کار را خیلی دوست دارد. البته من اول کار را انجام می‌دهم بعد پدر آن را گوش می‌کند.

نظرشان راجع به استفاده از گیتار چه بود؟

وقتی کار را انجام دادم و دادم بابا گوش کردند، خوش‌شان آمد. خلاصه وقتی کار علی را برای اولین بار گوش کردم با اینکه پروژه‌های دیگری هم داشتم سریع آن را خواندم و کار را برای پخش آماده کردیم. الان هم کار دیگری با آقای قمصری انجام می‌دهیم که ظرف یکی، دو سال آینده منتشر می‌شود، البته آقای قمصری کارهای مربوط به خودش را انجام داده ولی من چون برنامه‌ام به خاطر کنسرت‌ها فشرده بوده خواهش کردم که به من فرصت بدهند.

در مورد استفاده از گیتار هم باید بگویم یک روز برای تمرین رفتم منزل آقای قمصری دیدم یک گیتار در اتاقشان است. پرسیدم گیتار می‌زنی؟ گفت بله، گیتار فلامینکو می‌زنم. وقتی شروع به نواختن گیتار کرد دیدم خیلی نزدیک به گوشه بیدلو است. گفتم من فی‌البداهه یک آواز می‌خوانم، شما یک چیزی برای آن تنظیم کن و از گیتار هم استفاده کن. بعد فکر کردیم که گیتار را ایرانی نزنیم که اگر یک اسپانیایی کار را گوش کرد بگوید گیتار را خراب کرده‌ایم، تصمیم گرفتیم که به شیوه اسپانیایی بزنیم. یکی دیگر از دلایلی که از گیتار استفاده کردیم این است که من شخصا علاقه زیادی به گیتار و صدای آن دارم ولی هیچ‌وقت گیتار نزدم. بعد یک آوازی به شیوه آقای طاهرزاده تنظیم کردم و به آقای قمصری دادم و ایشان هم خیلی سریع کار را تنظیم کرد. من آواز آنها را در استودیو خواندم و علی آن موسیقی را روی آواز من میکس کرد.

چرا از بین همه گروه‌ها «دستان» را برای همکاری انتخابی کردید؟

خیلی سال بود که می‌‌خواستیم با هم کار کنیم. با اینکه سراپا مشتاق بودم ولی دوست داشتم در سال‌های دیرتری تنها روی صحنه بروم و نمی‌خواستم عجله کنم. وقتی این آمادگی را احساس کردم، برای این همکاری اعلام آمادگی کردیم.

یک آلبوم هم ضبط کرده‌اید؟

یکی از کنسرت‌ها را ضبط صحنه کردیم که به صورت آلبوم پخش خواهد شد.

کنسرت اروپا؟

بله.

در آمریکا هم کنسرت خواهید داشت؟

ممکن است، سال دیگر کنسرت داشته باشیم. گروه دستان یک گروه شناخته شده است، زمانی که احساس کردم از نظر توانایی‌های فردی به این آمادگی رسیده‌ام که با این گروه کار کنم کار را شروع کردیم و این کنسرت‌ها برای خود من محک خیلی خوبی بود و خیلی از آنها راضی هستم.

 من این سوال از کیهان کلهر، شهرام ناظری و بقیه هم پرسیده‌ام. فکر می‌کنید چرا موسیقی عرب‌ها، ترک‌ها، هندی‌ها و موسیقی‌های شرقی به غیر از ایران در دنیا شناخته شده است؟

این سوال جواب مفصلی دارد. یکی از دلالیش می‌تواند به برخورد آنها با موسیقی در جامعه‌شان برگردد. جایگاهی که موسیقی در هر کشوری دارد و امکاناتی که برای هنرمندان برای کار وجود دارد خیلی می‌‌‌تواند موثر باشد. جواب این سوال خیلی مفصل است. ماهیت موسیقی، کاری که هنرمندان روی آن انجام داده‌اند، قطعات ریتمیک یا سازهایی که ممکن است به طبع جوامع دیگر خوش بیاید، خیلی موثر هستند. حتی خود هنرمند هم مهم است، مثلا در موسیقی هند همه مورد توجه نیستند.

می‌دانید که شما را به عنوان امید اول موسیقی آوازی ایران می‌شناسند؟

لطف دارند. ولی من فکر نمی‌کنم اینطور باشد.

اگر چنین مسوولیتی بر دوش شما باشد، چطور با آن کنار می‌آیید؟

فکر کنم خودکشی کنم، بهتر باشد. خوشبختانه چنین مسوولیتی برعهده من نیست. جوانان زیادی هستند که استعداد دارند و برای کارشان زحمت زیادی کشیده‌اند که بتوانند نوازنده یا خواننده خوبی باشند و خیلی موفق هستند و در آینده موفق‌‌تر خواهند بود. این بی‌انصافی است که بگوییم من امید اول هستم.

تا به حال کارهای شما در ایران سانسور شده است؟

نه هیچ‌وقت.

از نظر نظارت وزارت ارشاد مشکلی تا به حال پیش نیامده؟

برای من خیر. ضمن اینکه من حاضر نیستم کاری که سانسور شده باشد را پخش کنم مگر اینکه هیچ تغییری در ماهیت کار ایجاد نشده باشد. من شخصا آنقدر روی انتخاب شعر و فرم کار وسواس دارم که اول خودم همه سانسورها را می‌کنم. یعنی هر جا لازم باشد خودم تغییرات لازم را برای وزنه کارم انجام می‌دهم، بنابراین تا به حال شورای نظارت به من نگفته که سطح کار شما خیلی پایین است و... البته فکر نمی‌کنم از این نوع دخالت‌ها در کار دیگران هم بکنند.

آیا کنسرت‌هایی که در خارج برگزار می‌کنید به دردسرش می‌ارزد؟ با چه نوع عکس‌العملی از سوی مخاطبان‌تان در خارج از ایران مواجه می‌شوید؟

اگر هدف ما صرفا کسب درآمد باشد، راه‌های دیگری هم وجود دارد. حتی راه‌های غیرموسیقی وجود دارد ولی وقتی یک کاری را آماده می‌کنید که کنسرت بدهید و حتی می‌خواهید درآمدی هم کسب کنید، باید بگویم کنسرت خارج از ایران برگزار کردن کار بیهوده‌ای است، چون همان درآمد کنسرت داخل در ایران کسب می‌شود، یک‌چهارم زحمت دور از خانه و خانواده بودن و پرواز را هم متحمل نمی‌شویم. در کنسرت‌های خارجی گاهی ما 60 ساعت پرواز داریم. پس هدفمان از کنسرت‌های خارج از ایران- برخلاف تصور خیلی‌ها- کسب درآمد نیست. موضوع این است که وقتی شما کاری را آماده می‌کنید، ایرانی‌هایی که در سراسر دنیا هستند توقع دارند که برای آنها کنسرت بگذارید. اگر به خاطر این انتظار مخاطبین نبود من حاضر نبودم در آمریکا کنسرت برگزار کنم. لااقل به خاطر وضعیت ویزای آمریکا و دردسرهایی که دارد، حاضر نبودم. راستش برای همین کنسرت‌ها هم خیلی راغب نبودم تو را همراهی کنم خصوصا به خاطر کوچولویی که آمده و دلم برایش تنگ می‌شد نمی‌‌خواستم بیایم.

دختر است یا پسر؟

دختر. مدام داشتم بهانه می‌آوردم چون واقعا دوری از بچه برایم خیلی سخت بود. گذشته از آن شرایط پرواز خیلی سخت است. باور نمی‌کنید برای هر پروازی نیم ساعت ما را می‌گردند، وسایلمان را بیرون می‌ریزند. رفتارها خیلی توهین‌آمیز و پردردسر است، ولی تنها چیزی که ارزشمند است و باعث تحمل این سختی‌ها می‌شود، شنوندگان هستند که یکایک برای ما عزیز هستند. در برخورد با آنها خستگی آدم بیرون می‌‌رود. اگر کسی هدف‌‌های دیگری را دنبال کند راه‌های بسیاری وجود دارد که دردسر کمتری هم دارد. ولی ما نمی‌توانیم خودمان را به کنسرت‌های ایران و اروپا محدود کنیم و باید با مخاطب آمریکایی هم ارتباط داشته باشیم.

سوال آخر، چرا باید جوان و هنرمند آرامی مثلی شما در 4 سال اخیر فقط با مجله فرهنگ و آهنگ مصاحبه کند؟

من از مصاحبه خیلی بدم می‌آید، برای اینکه خیلی اهل حرف زدن نیستم و نگرانم که مبادا در حرف‌هایم چیزی جنبه خودنمایی پیدا کند. خیلی از موزیسین‌ها در موسیقی زحمت زیادی کشیده‌اند و به جایگاهی رسیده‌اند. اینها باید مصاحبه کنند تا مردم از تجربیات آنها استفاده کنند. من هنوز در آغاز راه هستم و فکر می‌‌کنم اگر موضوع مصاحبه موسیقی آوازی باشد، صحبت با پدر من خیلی پربارتر می‌تواند باشد. اگر هم موضوع شناخت کاراکتر و نوع زندگی من باشد باز هم اول راه هستم و خیلی شاید برای مردم مهم نباشد. به همین جهت همیشه از مصاحبه پرهیز می‌کنم، مگر اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم. گاهی اوقات خیلی به مصاحبه راغب بوده‌ام چون موضوعی در ذهنم داشته‌ام که مایل بوده‌ام آن را مطرح کنم اما در غیر این صورت علاقه‌ای به مصاحبه ندارم. من ترجیح می‌دهم کارم را بکنم تا اینکه حرف بزنم.

شما متولد چه سالی هستید؟

متولد سال 54 هستم و 33 سال دارم.

وقتی 20 سال داشتید، چه دیدگاهی راجع به 33 سالگی‌تان داشته‌اید و چقدر به آن جایگاه رسیده‌اید؟

صددرصد به آن جایگاه رسیده‌ام. زمانی که بیست سال داشتم آرزو داشتم که در 33 سالگی در آتلانتا با مجله تندیس (پردیس؟) مصاحبه کنم و حالا به آرزویم رسیده‌ام. ولی هیچ‌وقت آرزوی خاصی نداشتم. همیشه در لحظه پیش رفته‌ام و فکر خاصی نسبت به اینکه به کجا برسم نداشته‌ام.

شما هنوز در زمین فیضیه نزدیک جمشیدیه فوتبال بازی می‌کنید؟

آنجا نمی‌روم ولی جاهای دیگر بازی می‌کنم. یک جایی برای بازی می‌رفتیم که آقای حیدریان که کاپیتان تیم ملی فوتسال هست هم می‌آمد. آنجا با هم آشنا شدیم و ایشان به من خیلی لطف داشت و بعضی اوقات من را دعوت می‌کرد که با آنها بازی کنم و واقعا بچه‌های تیم‌شان من را تحمل می‌کردند چون من بازی‌ام خیلی خوب نیست، آنها بازیکنان حرفه‌ای بودند ولی من خیلی دست و پاچلفتی بازی می‌کردم. آنقدر بازی آقای حیدریان قشنگ بود که من بازی خودم را فراموش می‌کردم و غرق بازی ایشان می‌شدم. بعد به فوتبال سالنی بیشتر علاقه‌مند شدم و آن را جدی‌تر دنبال کردم.

شما وب‌سایت شخصی ندارید؟

نه.

چه اسمی برای دختران گذاشتید؟

یاسمین.

 

فقط بخون

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

 

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.

 

پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .

 

همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

 

روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد.

 

سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟

گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.

 

پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟

گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !

 

پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟

گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !

 

در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !

هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!

شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :

من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

 

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم  همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .

 

همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .

همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست .

 

همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .

 

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

 

 

زندگی در کلوزآپ تراژدی است و در لانگ شات کمدی .

کمتر کسی پیدا میشه که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش رو نخونده باشه. نامه ای که درکشور ما سی سال دست به دست چرخید . در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها و بارها از  پشت میکروفن خونده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خوندن اون به لبخند غمگین چاپلین فکر کردن که جهانی از معنا رو در خود داشت . اگر بعد از این همه سال بهتون بگن این نامه جعلی است چی میگین ؟؟! لابد عصبانی میشید و از سادگی خودتون خنده تون میگیره . حالا اگر بگن نویسنده واقعی این نامه سی ساله که فریاد میزنه این نامه رو من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمیکنه چه حالی بهتون دست میده ؟ فکر میکنید واقعیت داره ؟ خیلی ها مثل شما سی ساله به فرج ا... صبا نویسنده واقعی این نامه همینو میگن : واقعیت نداره !!!!!

 

 فرج ا... صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است . او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار میاد .

.......... ماجرا برمیگرده به یه روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر .

فرج ا... صبا اینطور میگه : " سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد . به هر حال می خواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد که در ستونی ، هر هفته ، نامه هایی فانتزی به چاپ میرسید . آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن میکرد . بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده . یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب ، ما هم سردبیر بودیم . به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود . همان جا در  دم  در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم .. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه "فانتزی" از بالای ستون افتاد . همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال . "

بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه :" آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را میفروختند ، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد . بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد

حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!! "

بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما وای از آن روزی که این مردم بخواهند چیزی را باور کنند. این را ، فرج اله صبا می گوید.


جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را میدانم . فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد . به آسمان برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد ، هنرنمایی میکنند . من خود یکی از آنها بوده ام . جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمی شناسی . در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه میگیرد ، داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند ، چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است . نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون می آیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .

دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را میشکند . وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان میبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است .

پدر تو ، چارلی چاپلین

 

زندگی در کلوزآپ  تراژدی است و در لانگ شات کمدی .

چارلی چاپلین ( این یکی دیگه واقعیه !)

 

 

تاریخچه‌ی تعیین سرنوشت بازی با ضربات پنالتی

تاریخچه‌ی تعیین سرنوشت بازی با ضربات پنالتی

Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  

 

شامگاه یکشنبه (۲۲ ژوئن) در آخرین دیدار یک‌چهارم نهایی فوتبال جام ملت‌های اروپا، اسپانیا تیم ملی ایتالیا را در ضربات پنالتی مغلوب کرد. آیا می‌دانید ایده‌ی تعیین سرنوشت بازی توسط ضربات پنالتی در چه زمانی متولد شده است؟

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  .کارل والد، ضربات سرنوشت‌ساز پنالتی برای تعیین نتیجه بازی را به دنیای فوتبال وارد کردتعیین سرنوشت بازی با ضربات پنالتی، پایانی پرهیجان و دراماتیک در رقابت‌‌های فوتبال است. در جریان آن، هم قهرمانان زاده می‌شوند و هم ناکامان. ایده‌ی ضربات پنالتی برای تعیین نتیجه‌ی مسابقه، از یک داور آلمانی فوتبال به نام «کارل والد» است.

 

وی که زاده‌ی ایالت بایرن (باواریا) است، اکنون ۹۰ سال سن دارد و برای نخستین بار در سال ۱۹۷۰ با ایده‌ی خود، جهان فوتبال را دگرگون ساخت. کارل والد هنوز از ایده‌ی پیشنهادی خود احساس غرور می‌کند و می‌گوید: «تنها از این طریق می‌توان برنده‌ی مسابقه را ورزشکارانه تعیین کرد». 

 

 

راه حل عادلانه و ورزشی

 

تا پیش از این قاعده، گاه مسابقات حساسی را که به تساوی می‌انجامیدند، پس از ۴۸ ساعت تکرار می‌کردند. این کار از نظر سازماندهی مساله‌ساز بود. سپس ایده‌ی تعیین برنده با قرعه‌کشی یا چرخش سکه (شیر یا خط) به میان آمد که بیشتر راه‌حلی اضطراری و غیرورزشی بود. کارل والد معتقد است: «این که پیروزی نبود. هیچ ارزشی نداشت چون عادلانه نبود. من دنبال یک راه حل ورزشی بودم».

 

کارل والد، پروانه‌ی داوری خود را در سال ۱۹۳۶ به دست آورد. وی پس از آن در طی چهل سال بیش از هزار بازی را سوت زد. هنگامی که ایده‌ی خود را با اتحادیه‌ی فوتبال بایرن در میان گذاشت، نخست با مخالفت مقامات این اتحادیه روبه‌رو شد.

 

ولی کارل والد دست از تلاش برنداشت و در سال ۱۹۷۰ قاعده‌ی تازه را رسما پیشنهاد کرد. البته هدف او متقاعد ساختن مقامات فوتبال محلی بود، ولی ایده‌ی او به سرعت گسترش یافت. نخست فدراسیون فوتبال آلمان و سرانجام فدراسیون جهانی فوتبال (فیفا) این قاعده را پذیرفتند. بدین‌سان نام کارل والد در تاریخ فوتبال ثبت شد.

 

آلمان نخستین قربانی بزرگ

 

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  ناکامی اولی هوینس در ضربات پنالتی باعث قهرمانی چکسلواکی در جام ۱۹۷۶ شدضربات پنالتی برای تعیین سرنوشت بازی، نخستین بار در جام ملت‌های اروپا در سال ۱۹۷۶ به کار گرفته شد و شگفت‌آور این‌که تیم ملی فوتبال آلمان، نخستین قربانی بزرگ این قاعده بود. در دیدار نهایی آن دوره از مسابقات که در بلگراد پایتخت، یوگسلاوی سابق، برگزار شد، تیم ملی فوتبال چکسلواکی توانست در ضربات پنالتی بر آلمان غلبه کند.

 

اولی هوئنس، مدیر کنونی تیم فوتبال بایرن مونیخ، بازیکن ناکامی بود که در آن دیدار توپ را از روی نقطه‌ی پنالتی به آسمان بلگراد شلیک کرد. کارل والد می‌گوید: «آن موقع دلم برای اولی هوئنس سوخت، ولی با این حال احساس غرور می‌کردم که قاعده‌ی پیشنهادی من در یک چنین مسابقه‌ی مهمی به کار گرفته می‌شود».

 

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  ینس لهمان، دوازه‌بان آلمان با مهار ضربه پنالتی در برابر آرژانتین، آلمان را به نیمه‌نهایی جام جهانی ۲۰۰۶ فرستاددر عوض تیم ملی آلمان توانست در دیدار نیمه‌نهایی جام جهانی سال ۱۹۸۲ در اسپانیا، در ضربات پنالتی بر فرانسه غلبه کند و به دیدار نهایی راه یابد. تا کنون حتا دوبار قهرمان فوتبال جهان با ضربات پنالتی تعیین شده است. در سال ۱۹۹۴ در آمریکا، برزیل با ضربات پنالتی بر ایتالیا غلبه کرد و در سال ۲۰۰۶ این ایتالیا بود که توانست حریف خود فرانسه را با ضربات پنالتی شکست دهد و قهرمان جهان شود.

 

امروزه تعیین سرنوشت بازی با ضربات پنالتی عادی شده، ولی از هیجان آن ذره‌ای کاسته نشده است. این قاعده در طی سال‌های گذشته هیچ تغییری نکرده است. نخست پنج بازیکن از هر تیم برای ضربات پنالتی تعیین می‌شوند و اگر باز هم نتیجه مساوی ماند، ضربات پنالتی آن‌قدر ادامه می‌یابند تا برنده تعیین گردد. و نکته‌ی آخر این‌که کارل والد، مبتکر این قاعده، خود هرگز ضربه‌ی پنالتی نزده است. او علیرغم عشق به فوتبال، بازیکن موفقی نبود و به ناچار به داوری روی آورد.

تجسم متافیزیکی اقتصاد ایران

ذکر احوال امیر النساجا

ابراهیم نبوی e.nabavi@roozonline.com - سه شنبه 28
خرداد 1387 [2008.06.17]

 

آن عریان العساکر، آن ترجمان الفاکر، آن زارع ارض و سما، آن فرمانده نساجا(1)، آن کاشف ‏التبرج، آن دائم التفرج، آن کوبنده اراذل و اوباش، آن خورنده شش کاسه آش با جاش، آن ‏راست افراطی، آن یار شمسی و اقدس و فاطی، آن ارشاد کننده اهل خلاف، آن یار غار ‏قالیباف، آن چت کرده در یاهو، آن برپا کننده هیاهو، آن مخالف رقص و سماع، آن موافق ‏اجماع(2)، آن گیرنده ملت در هر شارعی، شیخ العسگرین غلامرضا زارعی، از راست ‏قامتان راست کردار بود، و راست ترین سردار بود.‏

نقل است که چون به دنیا آمد، پستان به دهان نگرفت و صم و بکم صامت بودی، و هیچ از ‏ماکولات و مشروبات بنخورد و بننوشید، از فرط امساک. تا سه ماه بگذشت و با نور زنده ‏بودی. پس ام او شکوه بکرد و طبیبی بخواست که این طفل چرا اکل و شرب نکند؟ پس طبیب ‏نبض بگرفت و قاروره بدیده گفت: این طفل اهل امساک بود و تا چهل سال پاک بود و چون ‏اربعین بر او بگذرد با شش تن به فعل ...(3) بود.‏

از مولانا احمد بن مقدم از شیوخ عساکر درباره شیخ زارعی نقل است که " شیخنا با هیچ کس ‏از طایفه نسوان زیر یک سقف ننشست، مگر آن که خفت" و نقل است که " شیخنا به یک ‏کرت به چت یاهو همی شد و سه تند صیغه همی داشت و این از کرامات وی بود" و نقل است ‏که " شیخنا هرگز زمین نخورد تا زمین همی زد"‏

از شیخنا کرامات بسیار نقل است، اول آنکه به طرفه العینی در چند مکان حاضر بود و هیچ ‏کس بر او ناظر نه و از همین رو وی را شیخ ذوالمکان گفتندی. ‏

از شیخنا کلمات عالی نقل است. پس بگفت: " بزنیدشون بی حجاب های فاسد رو" و باری ‏دیگر بگفت: " الچکمه النسوان هذا التبرج فی الرجال" و بگفت: " از شنبه دهنتون رو صاف ‏می کنیم." و بگفت: " انت یتبدل الطهران بالجنه الطهورا و انا یدخل الجهنم بالحال و الحول"( ‏من تهران را به بهشتی پاک تبدیل می کنم برای شما و خودم می رم جهنم حال و حول"‏

بزرگی از شیوخ نقل همی کرد که به مکانی همی شدم، چون در باز شد شیخنا زارعی را دیدم ‏که قامت بسته نماز همی کرد و قومی " آمین" می گفتند، پس چند تن از نسوان بدیدم که جامه ‏دریده از شوق عبادت و نماز همی کردند، متحیر شدم. صبر کردم تا نماز شیخ تمام شد. قصه ‏را با وی گفتم، شیخنا گفت: کسی نیست. گفتم: این نسوان را نمی بینی؟ گفت: ما را چنان هاله ‏نور خداوندی گرفته است که هیچ جز او نمی بینم و هیچ جز او نمی شنوم. پس گفتم: " یا شیخ! ‏خدای را، مرا از این آگاه کن": گفت: " با کس مگوی. شبها چون نماز گذارم پریان نزد من می ‏آیند و من دعا می کنم و آنان آمین می گویند." پس بگفتم: " الشیخ! انت اخذتما و انت یتفکر انا ‏الاسگل؟"( ترجمه: ای شیخ! آیا براستی ما را گرفتی و گمان می کنی ما اسگل هستیم؟) ‏

نقل است که چون شیخنا به زندان همی شد تا چهل روز امساک بکرد و هیچ مخورد و گریست ‏و ندبه کرد و هیچ صدایی نیامد. پس ده شبانروز خود را همی زد و طریق انابت پیشه کرد و ‏گریست،

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان .....

 

پل سارتر: از همه اندوهگین تر کسی است که از همه بیشتر می خندد

وین دایر: این شمایید که به مردم می آموزید که چگونه با شما رفتار کنند

ناپلئون: من در جهان یک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام

مارکز: هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران

کانت: چنان باش که به هر کس بتوانی بگویی مثل من رفتار کن

جرج آلن : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند       

میکل آنژچه غصه هایی بخاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد خوردم

ویل کارنگی:راه نفوذ در دیگران، دانستن آرزوهایشان است

چارلی چاپلین: دنیا به قدری بزرگ است که برای همه جا هست به جای آنکه جای دیگران را بگیرید سعی کنید جای خود را بیابید.

اورپیدس: نیکوست، که ثروتمند باشی و پرتوان، اما نیکوتر است که دوستت بدارند

جیمز آلن شما به همان اندازه که بخواهید کوچک، و به همان اندازه که آرزو کنید بزرگ می شوید

دکتر علی شریعتی :بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن

 

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت

اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند

اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند....

فقط از فهمیدن تو