کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

الو سلام ...منزل خداست؟ این منم مزاحمی که آشناست

 

الو سلام


منزل خداست؟


این منم مزاحمی که آشناست


هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است


ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست


شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است


به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟


الو


دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد


خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟


چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر


صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟


اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم


شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست


دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم


پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست


الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم


دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست


دوباره ...


... تا خدا خداست

زیباترین زن سال Miss Amy Jackson ) 2009 )

 زیباترین زن سال Miss Amy Jackson ) 2009 ) 

 

این داستان واقعی رو حتما تا آخر بخونید.....

 این داستان واقعی رو حتما تا آخر بخونید.....

 

 

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.. 

بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید

ادامه مطلب ...

چکامه ای زیبا از علی شریعتی

 

 

خدایا کفر نمی‌گویم

   

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . . .


........

در سبدی عشق به نیل تو سپردم 

نگهشدار به موسی شدنش می ارزد 

 

----------------------------------------- 

فرخنده شبی بود که آن دلبر مست 

آمد ز پی غارت دل تیغ به دست 

غارت زده ام دید خجل گشت دمی 

با من ز پی رفع خجالت بنشست

داستانی آموختنی



 
چوپانی بود که درنزدیکی ده، گوسفندان را به چرا

می برد.
 

 
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او
 
سپرده بودند و او هر روز مشغول
مراقبت از آنان بود.
 


 
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت.

 کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
 
 
 
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم.
 
گرگ...
 
 
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که
 
مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ
  
گوسفندی را خورده است.
 
 
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم
 
بگذارند و چند سگ گله بخرند.
 
از وحشی ترین و خونخوارترینها.
 
 
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید
 
این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی
 
خورده نخواهد شد.
 
 
هنوزچند روزی نگذشته بود که دوباره،
 
صدای فریاد چوپان به گوش رسید.
 
مردم دویدند وخود را به گله رساندند و دیدند
 
گوسفندی خورده شده است.
 
 
یکی از مردم، به بقیه گفت:
 
 
ببینید.
 
ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است.
 
هنوز خرده هایی از گوشت
 
سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
 
 
 
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان،
 
دروغگوست، فریاد برآوردند:
 
دزد.
 
دزد. دزد
 
را بگیرید...
 
 
 
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان
 
تغییر کرد. چهره ای خشن به خود
 
گرفت.
 
چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم
 
حمله ور شد. سگها هم او را
 
همراهی میکردند.
 
 
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر
 
گریختند.
 
 
 
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها،
 
در داستانهای خود شرح میدادند که:
 
 
عزیزان.
 
دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست.
 
دروغگوها میتوانند ازراستگویان
 
هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی
 
پیشاپیش،  چوب، گوسفندها و
 
سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...
 

دانه ای که سپیدار بود

دانه، کوچک بود و کسی او را نمی دید.
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه؟ گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: «من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی
خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

برتولت برشت - اگر کوسه ها آدم بودند

 
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !

برای ماهی ها مدرسه میساختند

وبه آنها یاد میدادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند

که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید

اگر کوسه ها ادم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"


برتولت برشت


" فریدون مشیری "

من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت و خاموش یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر، حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است

"
فریدون مشیری "

:((((((((((((