اینجا ؛ همه ی نسل ها ؛ نسل سوخته هستند ...
فقط درصد سوختگی فرق می کند و محــلّ سوختگی ...
میگن تو بهشت یه قسمتی هست که
دخترای کم حجاب سوار یه ون میشن
میرن خیابون به گشت ارشاد گیر میدن ....!
میگویند مردى در حرم امام رضا اختیار إدرارش را إز دست داد و در صحن او شاشید.
مردم خشمگین شدند به سمت او هجوم برده و خواستند که او را بکشند.
مرد که هوش و فراستى داشت فریاد زد که اى مردم من شاش بند بودم و امام رضا مرا شفا داد.
به یک باره مردم شاش او را بعنوان تبرک به سر وصورت خود مالیدند !!!!!!
نقل است که روزی شیخ سخت به ذکر و نماز بود که مجنون به غفلت
از بین او و سجاده اش عبور همی کرد.
شیخ نمازش بشکست و انگولی بر ماتحت وی کرد و بانگ بر آورد که
...
ای غافل، از چه روی میان من و خدایم فاصله بینداختی?!
مجنون به خود آمد و گفت: ای شیخ، من عاشق لیلیم و از عشق او تو را ندیدم,
تو که مدعی بر عشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی! ...
شیخ این بشنید و خشتک از پای بدرید و جهت استغفار به سمت سفارت خدا
در ایران حمله کرد و نعره زنان از دیوار سفارت بالا رفت
می تونید نرم افزار nextvpn رو از لینک زیر دانلود کنید و با خرید اکانت از vpn مناسب استفاده کنید:
http://s5.picofile.com/file/8115378384/NextVPNSetup.zip.html
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت:“مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت:“کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم:“آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت:“مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت:“بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”