نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتیتو بخود آمده از فلسفۀ چون و چراییبه
وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم* گویی شکست شیر را از موش باور میکنم
وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم* من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند* وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن* با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم
وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی* من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم
وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد* من یاد قتل نفس با الله و اکبر میکنم
وقتی تو میگویی وطن شهنامه پرپر می شود* من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم
بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین* من جان فدای آن یکتا پیمبر می کنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود* من آیه های عشق را مستانه از بر می کنم
وقتی تو می گویی وطن خون است و خشم وخودکشی* من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر میکنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان* من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم
ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد* من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست* من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود* من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم
ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای و نی* من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم* من کی گل"امید"را نشکفته پر پر میکنم
«گفتا که میبوسم تو را»
گفتا که می
بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتـــــــم کـــــــه صــــد ســــــــال دگــــــــر امــــــــروز و
فـــــــــردا مــی کنــــــ
|
چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟
مرغ سحر نیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر،
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد.....
برای خواندن ادامه شعر بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید
ادامه مطلب ...
دوستان ،
قصیده زیبای زیر سروده استاد مسلم شعر و ادب پارسی معاصر ما ملک الشعرای بهار است .با هم بخوانیم و احسنتی بر روح سراینده اش نثار کنیم . . . فقط اگر نقدی بر این شعر دارید ممنون میشم منو راهنمایی کنید
در محرّم ، ایرانیان خود را دگرگون می کنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان گشته با زنجیر میکوبند پشت
گه کفن پوشیده ، فرق خویش پرخون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ کهنه ی « یا لیتنا کنّا معک»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
خادم شمر کنونی گشته، وانگه ناله ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می کنند
بر “یزید” زنده میگویند هر دم، صد مجیز
پس شماتت بر یزید مرده ی دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه
ناله از دست “عبیدالله مدفون” می کنند
حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی
هر دو را تسلیم نوّاب همایون می کنند
آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازه ی دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب،
مشک او را در دم دروازه وارون می کنند
گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان
درد و پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟
تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
" حمید مصدق خرداد 1343"
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت و خاموش یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر، حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است
" فریدون مشیری "
:((((((((((((